سینا کوچولو چجوری یاد گرفت با لک روی دستش کنار بیاد

سینا کوچولو بعضی روزها با مادرش به پارک میرفت، اون خیلی پارک رو دوست داشت ولی هیچوقت توی پارک از کنار مادرش تکون نمی خورد و با بچه ها بازی نمی کرد.
سینا روی دستش یه لکه ی سفید رنگ داشت و خیال میکرد بچه ها با دیدن دستش بهش میخندن و مسخره اش میکنن. بخاطر همین دوست نداشت با بچه ها بازی کند.
تا این که یک روز به مادرش گفت که دیگه دلش نمیخواد به پارک بیاد. مادرش ازش پرسید: ولی چرا سینا جان؟ تو که پارک رو خیلی دوست داشتی. سینا گفت : میترسم بچه ها دست منو ببینن و بخاطر لکه ی روی دستم من رو مسخره کنن.
مامان سینا بهش گفت: ولی تو که تا حالا با بچه ها بازی نکردی که ببینی مسخره ات میکنن یا نه؟ بعد هم بغلش کرد و گفت فردا با هم میریم با بچه ها بازی می کنیم و تو هم ببینی که مسخره ات نمی کنن و اونا هم دوست دارن با تو بازی کنن.
فردای آن روز دوتایی به پارک رفتن و مامان سینا رفت پیش بچه ها و بهشون سلام کرد و گفت: بچه ها پسر من سینا میخواد با شما دوست بشه و باهاتون بازی کنه.
یکی از بچه ها جلو اومد و گفت: سلام. اسم من علیه. ما تو رو می دیدیم که با مامانت به پارک میای. ولی پیش ما نمیومدی. حالا بیا بریم با بقیه بچه ها آشنا بشیم.
سینا به مامانش نگاه کرد و بعد همراه علی رفت.
بعد از مدتی که مامانش رفت دنبالش دید که سینا با خوشحالی به طرفش دوید و بعد از بغل کردن مادرش بهش گفت که امروز خیلی بهش خوش گذشته و بچه ها اصلا اونو مسخره نکردند. اون خوشحال بود که دوستای خوب و جدیدی پیدا کرده و با اونا بهش خوش میگذرد.
محیط زندگی، کشور، محله، رنگ پوست، لهجه، گویش، پدر و مادر، خواهر و برادر، فامیل ها، زیبایی صورت و ظاهر، بیماری، نقص عضو و … همگی از طرف خدای بزرگ به انسان ها داده شده اند و هیچ انسان ها اختیاری در انتخاب آن ها نداشته اند، لکه روی دست سینا هم نقص عضوی هست که سینا آن را انتخاب نکرده است.
دیدگاهتان را بنویسید