منم میخوام دوست داشتنی باشم

کی بود یکی نبود. در مزرعه دوستی، یک انبار کوچک بود پر از کاه.
در بعضی از ساعت های روز، حیوانات مزرعه، در این انباری استراحت می کردند. بین این حیوانات، یک سگ بود که همه او را سگ مهربان صدا می زدند؛چون با همه دوست بود.
در یک ظهر تابستانی، بچه گربه ای که تازه به جمع مزرعه اضافه شده بود، رفت کنار سگ مهربان و گفت: «سلام. من پیشی کوچولو هستم. اومدم بپرسم چرا اینقدر همه تو را دوست دارن و چطوری تونستی این همه دوست داشته باشی؟»
سگ مهربان، با آرامش گفت: «خودت چی فکر می کنی؟»
پیشی کوچولو گفت: «نمی دونم. شاید اون ها ازت می ترسن که اینقدر باهات دوست هستن؛ ولی من خیلی کوچیکم. اون ها از من نمی ترسن».
سگ مهربان، با لبخند گفت: «نه، پیشی کوچولو. من اگر می خواستم بداخلاق باشم و اون ها رو اذیت کنم، نمی تونستم باهاشون دوست بشم. من اگر بدجنس بودم، الان تو هم نمی آمدی با من حرف بزنی؛ درسته؟»
پیشی کوچولو کمی فکر کرد و گفت: «درسته؛ چون مهربان و خوش اخلاق بودی، اومدم».
سگ مهربان، به علف های پشت سرش تکیه داد، نفس عمیقی کشید و گفت: «پس، همیشه، با همه مهربان و خوش اخلاق باش و در کار ها به آن ها کمک کن تا همه دوستت داشته باشند. این طوری، اگر تو هم روزی به کمک احتیاج پیدا کنی، دیگران با مهربانی به تو کمک می کنند”.
پیشی کوچولو، از این که فهمید چرا سگ مهربان، دوستان زیادی دارد، خوشحال شد. پس تصمیم گرفت مثل او، با همه اهالی مزرعه مهربان باشد و همیشه اخلاق خوبی داشته باشد.
دیدگاهتان را بنویسید